ژینا (مهسا) امینی سال گذشته در چنین روزی به دلیل چند تار مو روی پیشانیاش کشته شد.
این جمله مربوط به یک داستان رئال جادویی در آمریکای لاتین نیست. این واقعیتی است که در ایران اتفاق افتاده. اگر بسیاری از زنان تاکنون جان سالم بهدر بردهاند به این معنا نیست که بهخاطر روسریشان، لباسشان یا عقاید و انتخابهایشان هرگز تهدید نشدهاند. هر یک از ما که در آن جامعه زندگی کردهایم و میکنیم، ژینا هستیم و انقلاب ما نتیجهی طبیعی فشاری است که بهطور روزمره از سر میگذرانیم. در این نوشتار به چهار تصویر شخصی میپردازم که در زندگی زنان دیگر هم به شکلهای گوناگون رخ داده است.
یک) من مفسد فی الارض نیستم
سی سالهام. اولینباری است که پس از مهاجرت به ایران سفر میکنم تا خانوادهام را ببینم. یک چمدان سوغاتی خریدهام و یک عالمه تعریف و خاطره از اولین سال دانشجوییام در آلمان دارم. سه هفته کنار خانواده میمانم و هنگام برگشت مرا تا فرودگاه بدرقه میکنند. یکدیگر را برای آخرینبار در آغوش میکشیم و اشک میریزیم. قول میدهم که تابستان بعدی بازهم به دیدنشان بروم.
چمدانهایم را روی تسمه نقاله میگذارم و خودم هم از زیر دستگاه عبور میکنم. چند زن بسیجی سراپا سیاهپوش که مامور فرودگاه هستند، وراندازم میکنند. میآیم چمدانم را بردارم که جوانترینشان داد میزند: «مانتوت چرا کوتاهه؟ دنبالم بیا.» پشتسرم را نگاه میکنم و خواهر و برادرانم را میبینم که از پشت شیشه دست تکان میدهند. بحث فایدهای ندارد. مامور مرا به اتاقی میبرد و اشاره میکند که بنشینم. روبهرویم مینشیند و کاغذی را جلویم میکوبد روی میز: «امضا کن.» به صورتش نگاه میکنم. دستکم ده سال از من کوچکتر است. کاغذ را میخوانم. مرا محکوم به «فساد فیالارض» کرده است. فریاد میکشم: «امضا نمیکنم. شما به مانتوی کوتاه میگویید فساد فی الارض؟» میایستد و دوباره میکوبد روی میز. خم میشود، سرش را نزدیک میکند و توی صورتم میگوید: «امضا نکنی، بلیتت رو پاره میکنم. بلایی سرت میارم که تا عمر داری نتونی بری خارج.» تردید دارم که امضا کنم یا نه، اما نمیتوانم اجازه دهم که دخترکی خودخواه تمام تلاشهای زندگیم را بر باد دهد. امضا میکنم. میروم و چمدانم را برمیدارم. بیش از همیشه برای جنگیدن مصمم هستم.
دو) سرباز از تار موهایم میترسد
بیست سالهام. کلاسم تازه تمام شده. از در جنوبی دانشگاه بیرون میزنم. کیفم روی شانهام است. رمان «اورلاندو» را که بیشاز همه دوست دارم بغل گرفتهام و روی سینه میفشرم. بحثهای سر کلاس را در ذهنم ادامه میدهم. نگاهم میخ کاشیهای پیادهرو است، اما ذهنم در حال و هوای انگلیس دهه ۱۹۲۰ سیر میکند؛ زمانیکه این رمان جسورانه نوشته شده.
هنوز صد متری از دانشگاه دور نشدهام که دو چکمهی سیاه سربازی با دو پای شقورق جلویم ظاهر میشود و دستور میدهد: «ایست.» افکارم بههم میریزد. نگاهم را در امتداد پاهایش بالا میآورم تا به صورتش میرسم. سرباز موهایش را از ته زده و بیشتر از ۲۰ سال سن ندارد. تفنگش را روی شانه انداخته و باتوم در دستش است. دستور میدهد: «موهاتو بکن تو.» در ویترین مغازهی روبهرو خودم را میبینم. مانتو شلوار سورمهای تنم است با مقنعهی مشکی. چند تار مو روی پیشانیم ریخته. میگویم: «موهای من به تو ربطی نداره.» باتوم را بالا میبرد و داد میزند: «اگه موهاتو تو نکنی، چنان میزنم که دیگه پا نشی.» دستم میلرزد اما هرطور شده خودم را کنترل میکنم. موهایم را کمی تو میکنم و به راهم ادامه میدهم. چند متر آنطرفتر مقنعهام را دوباره عقب میکشم، طوریکه موهایم هجوم بیاورند روی پیشانی و مقنعه سُر بخورد بیفتد روی شانههایم.
سه) میخواهم دور شوم، خیلی دور
سیزده سالهام. چند سالیست که بابا دوچرخهای زردرنگ برایم خریده است. از وقتی دوچرخه دارم با دخترهای همسایه «گنگستر دوچرخهسوارها» را راه انداختهایم. بعدازظهرهای تابستان در کوچهی بغلی دور هم جمع میشویم و با هم دور میزنیم. عاشق این هستم که در گرما تندتند رکاب بزنم و باد بپیچد لابلای موهایم. بعضیوقتها صورتم را آب میزنم و موهایم را کمی خیس میکنم تا بیشتر خنکم شود.
اواسط مرداد است. دوچرخهام را از حیاط میبرم بیرون و در را پشت سرم میبندم. مثل هر روز به مرد همسایه که تعمیرات یخچال دارد سلام میکنم. او هم جواب میدهد. سالهاست که همسایهایم. چند ساعت بعد از دوچرخهسواری برمیگردم و لیوانی آب مینوشم. مادر صدایم میزند و میخواهد کنارش بنشینم. میگوید: «بابات گفته دیگه باید دوچرخهسواری رو بذاری کنار.» با ناباوری به او خیره میشوم. میگوید: «مرد همسایه به بابات گفته که دخترت دیگه بزرگ شده و نباید دوچرخهسواری کنه.» عصبانی میشوم، دعوا میکنم، اما چند روز بعد بابا دوچرخهام را میفروشد به پسری که نمیشناسم.
از آنروز به بعد بعدازظهرها پشت پنجرهی اتاق میایستم و حیاط را نگاه میکنم. نمیدانم چرا حرف مرد همسایه باید برای پدرم مهم باشد. دوستان دوچرخهسوارم هم به فاصلهی چند ماه یکییکی از کوچه ناپدید میشوند. بعدها میفهمم که پدرهای آنها هم مثل مرد همسایه فکر میکنند. مادرهایشان هم همینطور. تصمیم میگیرم همینکه بزرگ شدم، جایی بروم که دیگر هیچکس برایم تصمیم نگیرد. میخواهم دور شوم، خیلی دور.
چهار) من چادر نمیپوشم
نُه سالهام. میگویند به سن تکلیف رسیدهام. برایمان در مدرسه جشن میگیرند و میگویند: «از حالا به بعد نباید نماز و روزهتان قضا شود. دیگر بزرگ شدهاید.» هشت ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته و عطر بهارنارنج را هر روز در کوچه پسکوچههای شهر نفس میکشم. معلم میآید سر کلاس و خبر میدهد که میخواهند ببرندمان شاهچراغ. از اینکه با همکلاسیهایم بیرون میرویم خوشحالم.
چند روز بعد همگی سوار اتوبوسهای مدرسه میشویم و میرویم شاهچراغ. بعضی از دوستانم چادرهایشان را از کیف درمیآورند، سر میکنند و داخل میشوند. نگهبان جلوی مرا میگیرد. میگوید: «بدون چادر ممنوعه.» میترسم نکند تنها بمانم دم در. میگویم: «من چادر ندارم.» میخندد که ما چادر داریم، میتونی از اینجا قرض بگیری. دست میکند و چادری گلدار و چروک را به من میدهد. چادر را باز میکنم و از بوی گندش بینیام را میگیرم. دلم میخواهد عق بزنم. معلم اشاره میکند که زود باش وقت نداریم. با اکراه چادر را سر میکنم. برایم خیلی بزرگ است. بس که دستبهدست شده بوی گرد و خاک و عرق میدهد. از در شاهچراغ تو میروم. نمیتوانم بیشتر از این تحملش کنم. چند قدم آنطرفتر، همینکه از دیدرس نگهبان دور میشوم، چادر را در میآورم و پرت میکنم وسط حیاط شاهچراغ.
Bild: Bahram Moradi