امروز وقتی بیدار شدم چند عکس از خواهر و برادرم را دیدم که مشغول پاره کردن عکسهای بچگیمان بودند. پدرم نوشت” مبادا که طالبان آنها را پیدا کنند.” عکس مدرکی است که نباید به دست طالبان بیفتد. عکس نشانه داشتن زندگی است که طالبان آن را به رسمیت نمیشناسند.
غربت …
در بین عکسهای پاره شده، عکس خودم و مادر بزرگم را در یک پارک دیدم. آن شاید آخرین باری بود که او با ما به پارک می آمد و پس از آن خانه نشین شد. سالها بود که از وطن دور بود. او را همیشه نشسته یا دراز کشیده در گوشه اتاق به یاد میآورم. بعضی وقتها قصههایی از بچهگی و خانه پدرش در افغانستان تعریف میکرد و آرزو داشت که به خانه پدرش برگردد. روز فوت مادربزرگم را یادم است. او در بیمارستانی در غربت چشم از جهان بست و کسی هنوز جرئت گفتن به پدرم را نداشت. پدرم وقتی از سر کار به خانه آمد، در نگاههای مضطرب مادرم همه چیز را فهمید. بدون هیچ حرفی با موتوری که برای روشن کردن باید اول مثل دوچرخه پا زد، به سمت شفاخانه شتافت. مادربزرگ در آرزوی خانهاش در غربت مرد و چند روز بعد نیز طالبان سقوط کردند.
اولین تصویری که از طالبان در ذهنم نقش بست، شلیک یک طالب با کلاشینکوف از پشت به زنی با چادری آبی در ورزشگاه فوتبال در میان نگاه هزاران نفر بود و تصویر بعدی نیز برگشت به کشور و دیدن خرابههای کابل بعد از جنگ بودند. سال ۲۰۰۲ به افغانستان برگشتیم و بعد یک مسیر طولانی به کابل رسیدیم. هنوز بوی دود و باروت را میشد در میان خرابهها و دیوارهای پر از جای مرمی شهر حس کرد. ناخودآگاه مردمی را تصور میکردم که در این خانهها زندگی میکردند و مردمان دیگر که با تفنگ به طرف آنها شلیک میکنند و حالا فقط همین جاهای مرمی روی دیوارها از آنها باقی مانده است.
پدر …
بین عکسهای پارهپاره، خودم و پدرم را دیدم که مرا با آن لباس سبز روشن و شلوار لی بغل کرده بود. این روزها، تصویر کودکیم و قدم زدن در کوچههای شهر کنار پدرم مرتب در ذهنم نقش میبندد. خیلی از روزها مرا با خودش به خانههای مردمی میبرد که او برایشان میساخت. من زیر سایه درختی، نگاهش میکردم. در آن گرمای شدید و خستگی، تا نگاهش به من میافتاد، لبخندی میزد مبادا که از بودن در آنجا خسته شده باشم. چه روزهایی پشت دوچرخهاش سوار میشدم و از میان کوچههای خاکی شهرمان میگذشتیم. نوازش باد گرم تابستانی را در صورتم هنوز حس میکنم. یک روز گفتی که تا دستانت هنوز قدرت دارند، میخواهی خانه خودمان را بسازی.
خانه …
در میان عکسهای پاره شده، عکس خودم در حیاط خانهیمان در مزار را دیدم. من شاید ۱۴ ساله بودم که این خانه را دو نفره با پدرم تنها ساختیم. خانهای که برای سالها محل زندگی ما شد. پدرم عاشق ساختن بود و بدون اینکه درسی خوانده باشد مانند یک انجنیر، نقشه یک خانه را در ذهنش میساخت. خانهای که حالا خالی است. خانهای که در میان نیروهای طالبان تنها مانده و کسی نیست که از خشتهایی که من و پدرم با دستهای خستهیمان روی هم گذاشتیم دفاع کند. خانهام تنها مانده و من از دور دلم برای باغچه کوچک کنار حیاطمان تنگ شده. دلم برای تنوری که مادرم در آن نان میپخت و صدای مرغ و جوجهها که خواهرم به دنبال آنها میدوید، تنگ شده. دلم برای صدای قرآن خوان پدرم وقتی نیمه شب از خواب بیدار میشدم تنگ شده. آرزو داشتم که یک روز به آن خانه برگردم و کنار پدرم در حیاط کوچک اما با صفای خانهمان بشینم و به او بگویم که من هم پدر شدم. حالا تو را میفهمم. حالا میدانم که وقتی از پیش تو رفتم چقدر دلت گرفت. من دلم میخواهد که دوباره کودک شوم و دستان قوی تو را بگیرم. پیش تو احساس آرامش میکردم و حالا سالهاست که دلم آشوب است. دلم یک آرامش و یک امنیت میخواهد. دلم یک خواب آرام با صدای قرآن خواندن تو را میخواهد.
آرزو داشتم که با پسرم به خانهیمان بیایم و در حیاط خانه بشینم. او دستان تو را بگیرد و کنار تو راه برود. با کاکاها و عمههایش بازی کند و همه او را بغل کنند. حس داشتن پدر بزرگ و مادر بزرگ را بفهمد. حس داشتن یک خانواده بزرگ را بفهمد و تو حداقل به یک آرزویت در این دنیا برسی. آرزوی بغل کردن نوهات. این حق تو از زندگی نبود. حق تو آرامش و استراحت زیر سایه درختی بود که خودت کاشتی، آبش دادی تا بزرگ شود. حق تو خوشحالی از شنیدن صدای در بود که شاید پسرت با نوهاش آمده، نه ترس از آن که شاید دشمن پشت در ایستاده تا دخترانت را ببرد. این دنیا به تو خیلی چیزها بدهکار است.
میدانم چقدر برای تو سخت بوده که خانه ای که من و تو ساختیم را رها کنی و برای نجات فرزندانت از آنجا بروی. جایی که دگر خانهای نداری و دستانت نیز توان ساختن یک خانه جدید را ندارند. کاش میشد که باشی و بگویم که پدر حالا نوبت من است. تو بشین و با نوهات بازی کن. پدر دلم برای تو تنگ شده. دلم برای خانهای که با هم ساختیم تنگ شده.
اکنون بعد سالها زندگی در غربت، دلتنگیهای مادر کلان را میفهمم. حالا از آن همه خاطره، چند تصویر کهنه و نا واضح در ذهنم به جا مانده با همین چند عکس پارهپاره در صفحه تلفنم. میترسم که اینجا پیر و زمینگیر شوم و دیدن مادر و پدرم در زیر سایه درخت حیاطمان یک آرزو باقی بماند.
جلال حسینی